بنیابنیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

بنیا دختر بی همتای من

9ماهگی بنیا و اولین بازی بنیا و اوینا 25/3/91

بابایی ودوستاش تو جاده چالوس        بابارضا که همیشه تو رو اروم می کنه        تولد اوینا    دختر خوشکلم 9 ماه شد که بامایی من و بابابیی همه از اومدنت خیلی خوشحالیم  بریدیمت دکتر اقای دکتر گفت که شما خوب وزن نگرفتی وزنت 8550قدت 73 ولی نمی دونم چیکار کنم توپولی تر بشی تو ................ هیچ کار جدید ی نمی کنی ..............ای تنبل  با دوستای بابا رفتیم جاده چالوس تو اوینا باهم بازی کردید اما تو اینقدر بهانه گرفتی که هیچ از اون شب نفهمیدم بعدش خوابت گرفت و من تو ماشین تنهایی شام خوردم  تولد اوینا که هم از سر و...
26 خرداد 1391

روز پدر

من وبابایی از سال 83 زندگی مشترکمون شروع کردیم خیلی روزهای خوبی باهم داریم خیلی  تو که اومدی دیگه خوشبختیمون کامل شد . می خواهم من از بابات برات بگم : یه مرد خوش تیب مهربون مصمم و هرکاری که بخواد می تونه انجام بده من قبولش دارم خیلی واسه منو و تو هم خیلی تلاش میکنه یه انسان کامله باجذبه ا ما خیلی مهربون دختر م همیشه باید قدرشو بدونیم روزش مبارک بابت همه تلاشهای که می کنی و می دونم خیلی خسته ای ممنون بااینکه8 ماه که نه درست غزاخوردی نه تفریح و همش خستگی بوده روزت مبارک  روز بابای خودم هم مبارک بابا رضا هم بهترین بابای دنیاست    تو وبابا (2 ماهگیت ) ...
21 خرداد 1391

تعطیلات خرداد

  منو بابایی تصمیم گرفتیم که بریم شمال با دوستای بابا که نشد بعدش خودمون دوتای قصد رفتن کردیم یه هتل گرفتیم انزلی رفتیم تمام راه تقریبا می خوابیدی اگر  هم که بیدار بودی همش از من می خواستی که بغلت کنم منم سعی خودمو می کردم حسابی بغلت می کردم که مبادا ناراحت شی شماااااااااا  بعدشم هم که هر روز صبح بابا تو رو می برد کنار دریا خیلی بازی می کردی خیلی ناز شدی هر جا می ریم همه می گن چه بچه بامزهای ای جانم  البته اونجا که بودیم خاله ازین  و عمو احسان اوینای نازمون هم اومدن خونه دوستاشون ما هم یه 2 روزی با اونا بودیم قربونه تو و اوینا برم تو اوینا 4 ماه تفاوت دارید من وازین دوران حامگلیمون باهم بودیم خیلی روزهای خو...
18 خرداد 1391

8 ماهگی بنیا و حس عجیب غریب مادر شدن و دردودل من با تو

الان که دارم مینویسم جمعه 5/3/1392 شما یه هفته هست که وارد 8 ماهگی شدی نمی دونی که یه فامیل تو بهم ریختی هیچکس نمی تونه به کارش برسه  حس عجیب من اینه  بعضی موقع ها فکر می کنم که تو رو از سر خودخواهی اوردم تو رو از 3 ماهگی گزاشتم اومدم سر کار حتی وقتی شبها بر می گردم نمی تونم اونجوری که باید در خدمت تو باشم کار بارم زیاده خیلی   من و بابا فقط کار میکنیم کار کار کار کار قبلا از این که تو بیای تفریحم.ن خیلی زیاد بود اما الان اونم نیست  برات تعریف می کنم مامان برای این که بتونه یه زن موفق  باشه خیلی زحمت کشیده خیلی تلاش کرده و از وقتی که یادمه دوست داشتم مستقل باشم با اینکه بابایی مرد خیلی خوبی هست اما من بای...
5 خرداد 1391
1